علی اکبر جانعلی اکبر جان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

علی اکبر یادگار امام حسین (ع)

شیرین کاری

گل پسری مامان حالا دیگه تنها میشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی  و کلی میخندی و دست میزنی    دیروز وقتی مامان جون شما رو برد جلو عکست و گفت این کیه : گفتی "ٌٌٌاکبر" یاد گرفتی اسمت رو بگی    آفرین  صد آفرین  فرشته روی زمین ...
6 آذر 1392

اولین عاشورا و تاسوعا با علی اکبر مامان

گل پسر مامان امسال ما با مامان جون و باباحاجی برای اولین بار به روستای خود یعنی آهو رفتیم . در آهودر حسینیه تعزیه برگزار میشود. علی اکبر جون مامان هم خیلی پسر خوبی بودی فقط بعضی اوقات دلت برای بابایی تنگ میشد و گریه میکردی وقتی میرفتی پیش بابا خوابت میبرد . مامانی اونوقت بود که آدم یاد غریبی امام حسین میکنه که حتی از دادن آب به طفل شیرخوار هم دریغ کردند. «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذلک»   ...
27 آبان 1392

امان از این ویروس های لعنتی

سلام بر علی اکبر جونم چند وقتیه که خاله بازنشسته شده و حال و احوالش خوب نیست برای همین از این به بعد من میخوام برات بنویسم جیگری مامان. جونم برات بگه که روز عید قربان قرار بود برویم آهو و از شب حسابی گریه کردی و مسافرت رو کنسل کردیم. روزهای بعد هم حالت خوب نبود و سرفه و آبریزش بینی و گلودرد. دو باری بردیمت دکتر و هر بار دکتر یه سری دارو به شما می داد ولی حال شما بهتر نشد که نشد. دوشنبه 13 آبان ماه تب شدیدی داشتی و حتی تب سنج تب 40 درجه رو نشون می داد و من و بابایی رو حسابی نگران کرد. صبح اون روز با باباحاجی رفتیم دکتر و باز هم با یه سری دارو برگشتیم خونه و باز هم داروهای جدید به شما دادند.  صبح روز سه شنبه بعد از تب شدی...
19 آبان 1392

هشت ماهگی

گل پسر مامان وارد ماه هشتم زندگی شدی ان شاالله همیشه سالم و لبانت پراز خنده باشد     وزن گل پسری : ٨٢٠٠ گرم   قد دردونه بابا : ٦٨ سانتی متر   ...
14 آبان 1392

شش ماهگی

سلام گل پسرم با ورود به ماه مهر مهربان شش ماهه شدی. نیم سالگیت مبارک عزیز دلم.   پروژه واکسن شش ماهگی الحمدلله با موفقیت به اتمام رسید و انشاالله تا یک سالگی دیگه واکسن نداری.  وزن گل پسری در شش ماهگی: 7800 گرم  قد گل پسری در شش ماهگی: 66 سانتی متر  روزها و لحظه های با تو بودن دلمان را پر از شادی می کند وقتی یاد روزهای سال پیش می افتم و توی دل مامانی بودی و حالا برای خودت مردی شدی قند توی دلم آب میشود. حالا که همبازیت در وجودم در حال بزرگ شدن هست و تنها یک سال و چند روزی با تو اختلاف سنی دارد. هر بار که سال آینده را تجسم می کنم که نی نی ما هم اندازه الان توست و تو برای خودت مردی شده ای می خواهی ب...
3 مهر 1392

السلام علی الطفل الرضیع

سلام بر پسر مهربان خانه ما شش ماهه که می شوی روضه کربلا و شش ماهه در دلمان زنده می شود. آب که می خواهی، شیر که می خوری، حتی نگاه کردن به چشمان معصومت قلب آدم را آتش میزند. گویی روضه مجسم در خانه مان شده ای وقتی با نهایت عشق به بابا حسینت نگاه می کنی و تمام لحظه های با بابا بودن را می خندی از جان و دل. این روزها وقتی از بین اصوات نامفهومی که می گویی بابا را میشنویم شش ماهگی مفهوم دیگری برایمان پیدا می کند. این روزها با وجود علی اکبر بودنت برایمان علی اصغر شده ای.  بابی انت و امی و نفسی و اولادی یا اباعبدالله چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله...
3 مهر 1392

جشن دندونی

سلام بر جیگر طلای خاله روز سه شنبه 26 شهریور ماه 1392 همزمان با میلاد پربرکت امام هشتم شمس الشموس حضرت علی بن موسی الرضا مراسم جشن دندونی شما برگزار شد. تقارن این جشن با چهارمین سالگرد ازدواج مامان و باباحسین که در روز 88/8/8 مصادف با ولادت امام مهربانی ها پیوند آسمانی بستند هم جالب بود و این تقارن رو به فال نیک گرفتیم. اون نقاشی بالایی رو علیرضا عمه کشیده. عکس مسواک و خمیردندان هست و نوشته که علی اکبر از دندان هایت مراقبت کن. این ایده از خودش بود ماشاالله خیلی پسرخلاقی هست.     به جز عمه نرگس عزیز که به خاطر کمر درد نتوست بیاد همه مهمان ...
1 مهر 1392

پایان پنج ماهگی

سلام بر گل پسر عسل خاله یک هفته هست که وارد ماه ششم زندگیت شده ای و این روزها خاله ای حال و احوال خوشی نداره و نشد که این پست را به موقع بگذارم. عذر خاله را بپذیر علی اکبر گلم. پنج ماهگیت مبارکـــــــــــــ. این روزها خیلی شیطون و تو دل برو شده ای . دلت می خواهد که همیشه کنارت باشیم و با شما صحبت بکنیم. با باباحاجی دنیایی دارید که نگو و نپرس دوتایی با هم بازی می کنید و وقت هایی که باباحاجی مشغول صحبت با بقیه هستند محو صحبت هاشون میشی و اگه طولانی بشه اعتراض می کنی که چرا با شما صحبت نمی کنند. مامان جون هر روز صبح منتظر شماست تا از در وارد میشی بغلت میکنه و کلی قربون صدقه ات میره و باهات بازی می کنه. وقتایی که ماما...
7 شهريور 1392

جشن

سلام علی اکبر قشنگم دیشب به مناسبت سالگرد ازدواج من و عمو ابوالفضلی رفتیم رستوران زیتون. جای بابا حاجی و مامان جون که هنوز آهو هستند خیلی خالی بود و بهمون خوش گذشت. علی اکبر در کنار آکواریوم زیبای رستوران زیتون بعد از شام هم پاساژگردی و خرید شلوار برای بابایی و کفش برای من. از اونجا هم اومدیم خونه شما و بستنی یخی با تکه های میوه خوردیم که جدید بود و از طعمش هم خوشمون اومد. الهی قربونت برم که خیلی دلت بستنی می خواست و با اخم ما رو نگاه می کردی. بقیه عکس ها در ادامه مطلب در حال انتخاب غذا از منوی رستوران ...
22 مرداد 1392