علی اکبر جانعلی اکبر جان، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

علی اکبر یادگار امام حسین (ع)

پسرک شیطون

سلام بر عشق مامان و بابا علی اکبر ،جیگر مامان روز جمعه فضولی کردی و از یک لحضه غفلت من و بابا سواستفاده کردی و رفتی ببینی این نور ابی و زرد مال چیه که دیدن همان و سوختن انگشتهای کوچولو و جیغ کشیدن همان خلاصه من در آشپزخونه بودم ناگهان با صدای جیغ شما در بغل بابایی متوجه قرمزی کف دستت شدم و دیدم که واویلا دست پسرم سوخته با زدن پماد سوختگی قرمزی کمتر شد و دیدیم که سه انگشت دست راستت تاول زده . شما هم خیلی گریه کردی الهی فدای کنجکاویت بشم. خداروشکر الان که این پست رو برات میزارم بعد از چهار روز تاولها خوابیده و بهتر شده اما شما هنوز هم وقتی تو اتاق تنها باشی میری سمت بخاری و هر چه قدر که من میگم جیزه فقط میخندی  ...
6 آذر 1392

گرفتن پستونک

امروز تصمیم گرفتم که پستونک رو ازت بگیرم شما هم از صبح تا ظهر نمیخواستی اما موقع خوابت که شد دیگه طاقت نداشتی چون که عادت داشتی با پستونک بخوابی و کلی گریه کردی و تو بغل مامان خوابت برد تا شب هم فقط موقع خواب گریه کردی که بابابرات لالایی گذاشت و من هم کلی تو اتاق چرخوندمت تا خوابت برد . الان که این پست رو میذارم ساعت ٢:٢٠ شب است و دیگه گریه نکردی انشاالله تاصبح خوب بخوابی و گریه نکنی.   به امید خدااین نیز بگذرد  . ...
6 آذر 1392

شیرین کاری

گل پسری مامان حالا دیگه تنها میشینی و با اسباب بازیهات بازی میکنی  و کلی میخندی و دست میزنی    دیروز وقتی مامان جون شما رو برد جلو عکست و گفت این کیه : گفتی "ٌٌٌاکبر" یاد گرفتی اسمت رو بگی    آفرین  صد آفرین  فرشته روی زمین ...
6 آذر 1392

اولین عاشورا و تاسوعا با علی اکبر مامان

گل پسر مامان امسال ما با مامان جون و باباحاجی برای اولین بار به روستای خود یعنی آهو رفتیم . در آهودر حسینیه تعزیه برگزار میشود. علی اکبر جون مامان هم خیلی پسر خوبی بودی فقط بعضی اوقات دلت برای بابایی تنگ میشد و گریه میکردی وقتی میرفتی پیش بابا خوابت میبرد . مامانی اونوقت بود که آدم یاد غریبی امام حسین میکنه که حتی از دادن آب به طفل شیرخوار هم دریغ کردند. «اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و ال محمد و اخر تابع له علی ذلک»   ...
27 آبان 1392

امان از این ویروس های لعنتی

سلام بر علی اکبر جونم چند وقتیه که خاله بازنشسته شده و حال و احوالش خوب نیست برای همین از این به بعد من میخوام برات بنویسم جیگری مامان. جونم برات بگه که روز عید قربان قرار بود برویم آهو و از شب حسابی گریه کردی و مسافرت رو کنسل کردیم. روزهای بعد هم حالت خوب نبود و سرفه و آبریزش بینی و گلودرد. دو باری بردیمت دکتر و هر بار دکتر یه سری دارو به شما می داد ولی حال شما بهتر نشد که نشد. دوشنبه 13 آبان ماه تب شدیدی داشتی و حتی تب سنج تب 40 درجه رو نشون می داد و من و بابایی رو حسابی نگران کرد. صبح اون روز با باباحاجی رفتیم دکتر و باز هم با یه سری دارو برگشتیم خونه و باز هم داروهای جدید به شما دادند.  صبح روز سه شنبه بعد از تب شدی...
19 آبان 1392

هشت ماهگی

گل پسر مامان وارد ماه هشتم زندگی شدی ان شاالله همیشه سالم و لبانت پراز خنده باشد     وزن گل پسری : ٨٢٠٠ گرم   قد دردونه بابا : ٦٨ سانتی متر   ...
14 آبان 1392

شش ماهگی

سلام گل پسرم با ورود به ماه مهر مهربان شش ماهه شدی. نیم سالگیت مبارک عزیز دلم.   پروژه واکسن شش ماهگی الحمدلله با موفقیت به اتمام رسید و انشاالله تا یک سالگی دیگه واکسن نداری.  وزن گل پسری در شش ماهگی: 7800 گرم  قد گل پسری در شش ماهگی: 66 سانتی متر  روزها و لحظه های با تو بودن دلمان را پر از شادی می کند وقتی یاد روزهای سال پیش می افتم و توی دل مامانی بودی و حالا برای خودت مردی شدی قند توی دلم آب میشود. حالا که همبازیت در وجودم در حال بزرگ شدن هست و تنها یک سال و چند روزی با تو اختلاف سنی دارد. هر بار که سال آینده را تجسم می کنم که نی نی ما هم اندازه الان توست و تو برای خودت مردی شده ای می خواهی ب...
3 مهر 1392

السلام علی الطفل الرضیع

سلام بر پسر مهربان خانه ما شش ماهه که می شوی روضه کربلا و شش ماهه در دلمان زنده می شود. آب که می خواهی، شیر که می خوری، حتی نگاه کردن به چشمان معصومت قلب آدم را آتش میزند. گویی روضه مجسم در خانه مان شده ای وقتی با نهایت عشق به بابا حسینت نگاه می کنی و تمام لحظه های با بابا بودن را می خندی از جان و دل. این روزها وقتی از بین اصوات نامفهومی که می گویی بابا را میشنویم شش ماهگی مفهوم دیگری برایمان پیدا می کند. این روزها با وجود علی اکبر بودنت برایمان علی اصغر شده ای.  بابی انت و امی و نفسی و اولادی یا اباعبدالله چشم وا کردم وخود را وسط صحن وسرا ، عرش خدا، کرب وبلا ، مست و رها در دل آیینه جدا از غم دیرینه ولی دست به سینه یله...
3 مهر 1392